دیشب همان چیزی شد که میخواستم، دعاهایم زود به عرش رسید و من را از مهلکهٔ من نبودن نجات داد. من دوستش داشتم و منتظر شنیدن بودم اما او هرشب میگفت که حرفی دارد اما لال میشد. لال میشد و با حرفهایی که نمیزد و کارهایی که میکرد من را میترساند. دیشب که ماجرای یک هفتهای ما تمام شد، شادی کردم. توی آینه ایستادم و خندیدم. راه رفتم و رقصیدم. اتاقم را مرتب کردم و سجدهٔ شکر به جا آوردم و خوابیدم تا صبح امروز. نظاره گر بدون نظر
من لی فی هالدنیا، هالدنیا! تعال!
جا مانده از روزهای دور
لال ,دیشب ,میشد ,خندیدم ,راه ,رقصیدم ,من را ,لال میشد ,شادی کردم ,توی آینه ,کردم توی
درباره این سایت